sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ساناز

شب یلدا

انگاه که تولد دختری بی گناه مایه ننگ عربها بود آنگاه که زندگی برای دخترکان ساعتی به طول نمی انجامید نیاکان ما، بلندترین شب سال، یلدا شب تولد مینو الهه زن، میترا الهه خورشید را، شب زنده داری می کردند.این شب و همه شبهای پرستاره ایرانی رو به همه دوستان نی نی وبلاگی تبریک می گم.   امسال دومین شب یلدای است که ساناز خانم با ماست من و بابای از بودن با تو احساس خوشبختی می کنیم از موقعی که ساناز خانم اومده زندگی ما معنا و مفهوم دیگه ای گرفته و همه بهترین های زندگیمون را برای عسلمون می خواهیم.     روي گل ساناز خانم به سرخي انار شب ابرو کمون به شيريني هندوانه ...
30 آذر 1390

یک راز حقیقی برای دخترم

ارزش خوندن این متن به دقایق وقتی هست که شما صرف می کنید پس سعی کنید این دقایق رو از دست ندید دوستان من همه ما خودمان را چنین متقاعد می كنیم كه زندگی بهتری خواهیم داشت اگر: شغلمان را تغییر دهیم مهاجرت كنیم با افراد تازه ای آشنا شویم ازدواج كنیم فكر میكنیم،‌ زندگی بهتر خواهد شد اگر: ترفیع بگیریم اقامت بگیریم با افراد بیشتری آشنا شویم بچه دار شویم و خسته می شویم وقتی: می بینیم رئیسمان ما را درک نمی کند زبان مشترك نداریم همدیگر را نمی فهمیم می‌بینیم كودكانمان به توجه مدا...
27 آذر 1390

مسافرت عاشورا

روز یکشنبه عصر با خاله فرزانه رفتیم خونه مامانی. مامان بزرگ هم که تهران بود با ما اومد. خونه مامانی همه جمع بودند تو هم همش با خاله فرخنده و فرزانه بازی می کردی اونجا کلی زبونت باز شده بود به آقا خرسه می گفتی آبوئی و بابوئی و به دالی می گفتی دائی جوجو کردن رو یاد گرفته بودی با انگشتت کف دستتو جو جو می کردی. با خاله ها کلاغ پر گنجشک پر... می کردی بعدش برای خودت دست می زدی. با انگشت اشارت همش اشاره می کردی. از خودت صدا در می آوردی. صبح که از خواب پا می شدی یه راست می رفتی بالای سر خاله ها و دستتو میزدی به صورتشون که پاشند و می گفتی دائی دائی. خاله ها روی آقای خرسه می گذاشتند و روی زمین می کشیدنت خیلی خوشت می اومد تازه خیلی بغلی ...
19 آذر 1390

صورتحساب

شبی پسر کوچکی پیش مادر ش که در اشپزخانه مشغول کار بود رفت و یک برگه کاغذ را به او داد مادر ش دستهایش را تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلندخواند   پسر با خط بچه گانه نوشته بود کوتاه کردن چمن باغچه2000تومان مرتب کردن اتاق خوابم 1000تومان مراقبت از برادر کوچکم2000تومان بیرون بردن سطل زباله5000تومان جمع بدهی شما به من 10000تومان مادر در حالیکه به چشمان منتظر پسر نگاه میکرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت پشت برگه صورتحساب پسر این عبارت را نوشت بابت سختی 9ماه که در وجودم رشد کردی :هیچ بابت تمام شبهای که بربالینت نشستم و برایت دعا کردم:هیچ بابت نظافت:غذا واسباب بازیهایت:هیچ اگ...
5 آذر 1390

چند قدم به جلو

ساناز خانم ابرو کمونی چند روزی که چند قدمی راه می ره و خودش بعد پرت می کنه بغلت. تنبل خانم اصلا خیلی راه نمی ره فقط به اندازه چند قدم الهی مامان قربون اون راه رفتنت بره که مثل پنگوئن راه می ری. امروز داره برف می یاد هوا خیلی سرد شده و ساناز خانم الان مهد کودک. ساناز خانم مهدکودک دوست داره می ره اونجا کلی بازی می کنه و می رقصه آخه دختر من خیلی قرتی شده تا یه آهنگ می شنوه می خواد شاد و می خواد غمگین حتی با اهنگ تبلیغای تلویزیون هم نانای می کنه. یه چیز خیلی جالب اینکه ساناز خانم تبلیغات تلویزیون رو از برنامه های دیگه بیشتر دوست داره و یکی هم که با شوخی دعوات می کنه زود بابات صدا می زنی و تند تند پشت سر هم بابا بابا می کن...
5 آذر 1390
1